هرجا که باشی
زندگی، زندگی است، زندگی درون ماست نه بیرون ما. آنجا تنها نخواهم بود. انسانبودن
میان دیگر آدمیان و انسان ماندن، نومید نشدن و سقوط نکردن در مصیبتهایی که ممکن است
سرت بیاید، زندگی یعنی همین، کارِ زندگی همین است. من این را درک کردهام.
برادرم، دوست عزیزم، همهچیز تمام
شد! محکوم شدم به چهارسال کار اجباری در زندان (فکر میکنم زندانِ شهرِ اورنبرگ) و
بعد از آن هم خدمت سربازی. امروز، بیستودوم دسامبر، ما را بردند به میدان مشق
سمیونوف. آنجا حکم اعدام همهمان قرائت شد، گفتند که صلیب را ببوسیم، شمشیرهایمان
را بالای سرمان شکستند[۱] و برای آخرینبار اصلاح
کردیم (روپوش سفید به تن داشتیم). بعد سهنفرمان را به ستونها بستند تا تیرباران
کنند. من نفر ششم بودم. هربار سهنفر را صدا میزدند، بهخاطر همین من در ردیف دوم
قرار داشتم و فقط یک دقیقهی دیگر زنده بودم. برادر، همهاش به یاد تو بودم، تو و
هر چیزی که به تو مربوط بود، در یک دقیقهی آخر فقط و فقط تو در ذهنم بودی! با
پلِشیوف و دوراف که کنار هم ایستاده بودیم همدیگر را در آغوش گرفتیم و وداع کردیم.
یکباره صدای شیپور بلند شد، آنهایی را که به ستون بسته بودند باز کردند و اعلام
کردند که اعلیحضرت امپراتور ما را مورد عفو قرار داده. بعد محکومیت جدیدمان اعلام
شد. فقط پالم کلا بخشیده شد و با درجهی سابقش دوباره به ارتش برگشت.
برادر عزیزم، به من گفتند که امروز یا فردا ما را میفرستند. تقاضا کردم بگذارند تو را ببینم ولی گفتند که امکان ندارد. فقط اجازه دادند این نامه را برایت بنویسم. عجله کن و هرچه زودتر جوابم را بده. میترسم که اخبار اعدام ما یکطوری به گوشِ تو رسیده باشد. از پنجرهی واگنی که ما را به سمت میدان مشق سمیونوف میبرد، دیدم یک عالم آدم جمع شدهاند. احتمالا اخبار به گوش تو هم رسیده و عذاب کشیدهای. حالا باید دیگر راجعبه من خیالت راحت باشد. برادرم! اصلا غمگین و ناامید نیستم. هرجا که باشی زندگی، زندگی است، زندگی درون ماست نه بیرون ما. آنجا تنها نخواهم بود. انسانبودن میان دیگر آدمیان و انسان ماندن، نومید نشدن و سقوط نکردن در مصیبتهایی که ممکن است سرت بیاید، زندگی یعنی همین، کارِ زندگی همین است. من این را درک کردهام. این اعتقاد وارد گوشت و خونِ من شده است. بله واقعا همینطور است. سری که خلاق بود، با متعالیترین جلوههای هنر بشری زندگی میکرد، با نیازهای متعالیِ روح بالیده و به عرصه رسیده بود، آن سر از روی شانههایم قطع شده است. خاطرهها و خیالهایی که آفریدهام و هنوز جسمیتشان نبخشیدهام، باقی میمانند. شک نیست که آزار و شکنجهام خواهند داد! ولی قلب و گوشت و خون من باقی میمانند که میتوانند عشق بورزند، رنج ببرند،
آرزو کنند، بهیاد بیاورند و بالاخره، این زندگی
است.(خورشید را میبینیم). خب، خدانگهدار برادر! برایم غصه نخور!
ترجمه: محمد میرزاخانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر