امروز سوار مترو شدم،مترو نسبتا شلوغ بود و صدای موزیک به گوش میرسید.مردی آن طرف تر مشغول نواختن بود،
در آن لحظه موزیک را قطع کرد و به طرف مردم رفت تا به او کمک کنند.نزدیک من که رسید دو یورو به او دادم ،
در این فاصله که آن مرد رفت چشمم به زنی افتاد که در حال رمان خواندن بود،با خودم گفتم این کتاب شاید یک داستان غم انگیز یا عشقی باشد یا همین داستانی که اکنون در اطراف ما رخ میدهد،
آن زن حتی سرش را بلند نکرد که بداند چه میگذرد،آن طرف هم مردی با کت و شلوار پاهایش را روی هم گذاشته بود و به پنجره کنارش خیره شده بود ،احساس کردم او هیچ کس را جز خودش نمیبیند،بقیه مردم هم مشغول پچ پچ کردن بودن،
در آن حال پیرزنی هم وارد مترو شد و مانند آن مرد نوازنده از مردم کمک خواست،باز من به ژست های عحیب و مغرورانه مردم نگاه کردم،آن موقع به یاد فیس بوک افتادم که در آن عکس های تأثر برانگیز گذاشته میشود و مردم لایک و کامنت ،
بله اینگونه است ،نمیدانم گره زندگی کجاست.
چرا انسان ها سعی نمیکنند به اطرافیان خود نگاه کرده و برای کمک به آنها قدمی بردارند،چیزی که من را بیشتر آزار میدهد این است که فکر میکنم جای سنگ و قلب انسان امروزه عوض شده است،همین لحظه به یادم افتاد که به پیرزن هم کمکی کنم به اطرافم نگاهی انداختم ولی او دور شده بود و من باید پیاده میشدم ،کاش به جای این همه حرف و فکر کردن راجع به دیگران به آن پیرزن کمکی کرده بودم تا فرقی با اطرافیان داشته باشم
در آن لحظه موزیک را قطع کرد و به طرف مردم رفت تا به او کمک کنند.نزدیک من که رسید دو یورو به او دادم ،
در این فاصله که آن مرد رفت چشمم به زنی افتاد که در حال رمان خواندن بود،با خودم گفتم این کتاب شاید یک داستان غم انگیز یا عشقی باشد یا همین داستانی که اکنون در اطراف ما رخ میدهد،
آن زن حتی سرش را بلند نکرد که بداند چه میگذرد،آن طرف هم مردی با کت و شلوار پاهایش را روی هم گذاشته بود و به پنجره کنارش خیره شده بود ،احساس کردم او هیچ کس را جز خودش نمیبیند،بقیه مردم هم مشغول پچ پچ کردن بودن،
در آن حال پیرزنی هم وارد مترو شد و مانند آن مرد نوازنده از مردم کمک خواست،باز من به ژست های عحیب و مغرورانه مردم نگاه کردم،آن موقع به یاد فیس بوک افتادم که در آن عکس های تأثر برانگیز گذاشته میشود و مردم لایک و کامنت ،
بله اینگونه است ،نمیدانم گره زندگی کجاست.
چرا انسان ها سعی نمیکنند به اطرافیان خود نگاه کرده و برای کمک به آنها قدمی بردارند،چیزی که من را بیشتر آزار میدهد این است که فکر میکنم جای سنگ و قلب انسان امروزه عوض شده است،همین لحظه به یادم افتاد که به پیرزن هم کمکی کنم به اطرافم نگاهی انداختم ولی او دور شده بود و من باید پیاده میشدم ،کاش به جای این همه حرف و فکر کردن راجع به دیگران به آن پیرزن کمکی کرده بودم تا فرقی با اطرافیان داشته باشم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر